همواره بشر در راه یافتن به قله های موفقیت نیازمند علم و آگاهی بوده است.قله های هدف بدون اطلاعات اولیه و تلاش میسر نیست.
وبلاگی که هم اکنون ملاحضه می کنید شامل بسیاری اطلاعات در زمینه های گوناگون و برای سنین مختلف می باشد.
با نظرات سازنده ی خود ما را یاری کنید.
عشق را نمی توان در یک کلمه یا جمله خلاصه کرد. عشق آرامش، شادی، دوستی و... است. عشق را نمی تواند ساده پیدا کرد. اما به راستی علت آن چیست؟ ما انسان ها چگونه و چرا عاشق می شویم؟ روان شناسان سالها برای یافتن پاسخ این سوالات تحقیق کردند و در نهایت به نتایجی رسیدند که ما خلاصه ای از آنها را در اینجا برایتان آورده ایم.
در خانواده های ایرانی ازدواج نمی تواند بدون رضایت خانواده انجام شود. در واقع ازدواجی که با مخالفت خانواده باشد درست شبیه به بنایی است که روی شن ساخته باشید و هر زمان امکان فرو ریختن آن وجود دارد.
درباره ازدواج، شاید نتوانید رضایت صد در صدی والدینتان را کسب کنید اما حداقل باید یک رضایت نسبی وجود داشته باشد. خانواده ایرانی شباهتی به خانواده های غربی ندارد. هر چند در جوامع غربی هم رضایت والدین اهمیت دارد، به دلیل روحیه فردگرایی خیلی در مسائل یکدیگر دخالت نمی کنند. در ایران خانواده ها گسترده هستند و در واقع فرد با یک ایل و تبار ازدواج می کند، بنابراین اگر بخواهد بدون نظر والدین همسری داشته باشد مشکلاتی برایش ایجاد می شود.
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه در بالای یه صخره کوه جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن تصمیم می گیرن داد بزنن و حرف دلشون رو به کوه بگن : - با من ازدواج می کنی ؟ . . . . و بعدش شنیدن
یه نگاهی به هم انداختند لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....
کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ... کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟ دکتر گفت پاییز ... بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟ دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ... بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ...
در زمانهای بسیار دور زمانی
که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، همه فضیلت ها در همه جا شناور بودند روزی همه آنها دور هم جمع شده بودند ناگهان یکی
از آنها ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلاً قایم باشک همه از این پیشنهاد خوشحال
شدند ودیوانگی فوراً فریاد زد من چشم میگذارم من چشم میگذارم
عشق
کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.
عشق
صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند. عشق
نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود. عشق
رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است. عشق
نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.
عشق
شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است. عشق
نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود. عشق
کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه. عشق
کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد. عشق......... عشق
10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند ولی معنی آن گفتنی
نیست.
یک روز
آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری
برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا
میکنند. برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرفهای دلنشین را، راه بیان عشق عنوان
کردند. شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را،
راه بیان عشق میدانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را
برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد. یک روز زن و شوهر جوانی که هر
دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق بهجنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه
رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان
خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ
صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام
به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را
تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به
گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به
اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید: آیا
میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچه ها حدس زدند حتما از
همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد
این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو
پدرت همیشه عاشقت بود. قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه
داد: همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام
میدهد و یا فرارمیکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیشمرگ
مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق
خود به مادرم و من بود.